آموزش عاشق شدن
باید بدونی چجوری عاشق شی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو جامعه اتفاقات دردناک عجیبی دیدم از قتل تا خودکشی دیدم جونا دارن یه کلاه بزرگ سر خودشون میزارن بنام عشق و هر کسی هم یک روز دچارش میشه دیدم غم و بدبختی مردم از چار چیزه بیکاری ، خانواده ، عشق ، دین دوست دارم همه خوشبخت باشید از خدا کمک بخواهید من سعی میکنم تو این وبلاگ در باره عشق و خونواده مطالبی اموزنده قرار بدم امید وارم استفاده کنید
آخرین مطالب
نويسندگان
چت با من

 نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى سياهى چادرم، دل مردهايى كه چشمشان به دنبال خوش‏رنگ‏ترين زن‏هاست را مى‏زند.

نمى‏دانيد چقدر لذت‏بخش است وقتى وارد مغازه‏اى مى‏شوم و مى‏پرسم: آقا! اينا قيمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى‏دهد؛ دوباره مى‏پرسم: آقا! اينا چنده؟ فروشنده كه محو موهاى مش‏كرده زن ديگرى است و حالش دگرگون است، من را اصلاً نمى‏بيند. باز هم سؤالم بى‏جواب مى‏ماند و من، خوشحال، از مغازه بيرون مى‏آيم.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى مردهايى كه به خيابان مى‏آيند تا لذت ببرند، ذره‏اى به تو محل نمى‏گذارند.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش، در خيابان قدم مى‏زنيد؛ در حالى كه دغدغه اين را نداريد كه شايد گوشه‏اى از زيبايى‏هاتان، پاك شده باشد و مجبور نيستيد خود را با دلهره، به نزديك‏ترين محل امن برسانيد تا هر چه زودتر، زيبايى خود را كنترل كنيد؛ زيبايى از دست رفته‏تان را به صورتتان باز گردانيد و خود را جبران كنيد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان و دانشگاه و... راه مى‏رويد و صد قافله دل كثيف، همره شما نيست.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاك و افكار پليد مردان شهرتان نيستيد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى كرم قلاب ماهى‏گيرى شيطان براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى مى‏بينى كه مى‏توانى اطاعت خدايت را بكنى؛ نه هوايت را.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان راه مى‏رويد؛ در حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد؛ يك انسان رهگذريد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد اين حجاب!
خدايا! لذتم مدام باد.
 

 این روزا یکم از مسائل سیاسی به دلایلی فاصله گرفتیم همه چیز جلوتون هست میبینید دیگه کم نیاز هست که من سرتون رو در بیارم ولی اگه کسی حرفی داشت میتونه بزنه ما هم در خدمتیم  اما یکم به مسائل اجتماعی برسیم

 

فقر

اسمش آشناست نه؟؟؟ ولی بیشتر بد بختی اجتماعی ما از همین اسم اشناست نبودن امنیت جانی فساد فحشا نمیدونم هزار کوفت و زهر مار دیگه خدا رو شکر تو ملت ما در باره بقیه ملت ها نمیدونم ولی تو ملت ما به مردم فقیر بد تر ظلم میشه

هر کی میبینن بدبخت تره بیشتر میزنن تو سرش چه میشه کرد بیشترشم خود ما میکنیم

چرا وقتی میگم فقر فکرتون میره رو نبود پول

مردم فقیر خیلی زیادن در عین اینکه در پول غلت میزنن

فقر عاطفی: کسانی که دارای فقر عاطفی هستن طعمه گرگ هایی میشن که با نشون دادن یک عاطفه اون ها رو تو کام خودشون میکشن و از اون راه به هزار کثافت میکشونن معاد فحشا و ...

فقر شعور: بد ضربه به جامعه میزنن

و هزار فقر دیگه ... لعنت به ما لعنت به من و کسانی که ندونسته بدبختی رو رواج میدن

نمیدونم چه لذتی میبرین کسی که بدبخت هست رو تحقیر کنید  نمیدونم چطور با وجدانت کنار میای وقتی یک فاحشه یک معتاد یک ایدزی رو میبینی تحقیرش کنی در صورتی که مقصر من و تو هستیم

وقتی میبینه من و تو داریم تو پول غلت میزینم اونم آدمه دوست داره به خدا بگه بخنده شاد باشه وقتی به یک جا رسید که دیگه همه در ها بستست میاد خود فروشی میکنه میاد آلده میشه ولی نمیدونه که بین اون در های بسته خودش رو انداخته تو چاه و اینجا دیگه کاروانی ینست که یوسف بی گناه رو نجات بده خدا از سر گناه هانمون بگذره

می خواهی برات یک داستان تعریف کنم خدا وکیلی تا آخرش رو بخون

یک روز تو جریان کارام به یک فاحشه یر خوردم یک سوال ازش پرسیدم که ای کاش لال بودم و زبونم کار نمی کرد

گفتم چرا فاحشه شدی برای چی تن به این کار دادی؟

- آدم تا چقدر میتونه صبر کنه وقتی هر جا میرم نه کاری هست مادر مریضم این طرف پدرمون هم که ولمون کرده رفته دو تا خاوهر کوچکم دارم خرج اون ها رو از کجا بیارم هر نامردی که میاد رو آدم منظور داره می خواهن از آدم سو استفاده کنن

دیگه چکار میتونستم بکنم یک شب خواهرم ازم پرسید آبجی موز چه مزه ای میده اشک تو چشمام حلقه زد دیگه به خودم گفتم میرم میرم و براشون یک زندگی خوب فراهم میکنم  این شد که تن به این کار دادم  یک بی غرتیش نپرسید چه مرگته که این کار ر ومیکنی وقتیم فهمیدم ایدز گرفتم و دیدم کسی بهم توجه نمیکنه گفتم حالا دیگه نوبت منه تا اون موقع شما ازم سو استفاده کردین الان منم که شما رو به خاک سیاه می نشونم

 

 اینو حتما حتما همه بخونید

حتی اونا که دوست جنس مخالف  ندارن!

طبق آمار دست و پا شکسته ای که دارم 80 درصد دوستی های دختر و پسر به ازدواج نمیرسه

از اون 20 درصد 70 درصدش به طلاق می کشه

از اون 30 درصد هم نصفشون با هم زندگی خوبی ندارن و به زور ویا به خاطر مهریه یا بچه هاشون هم دیگه را تحمل میکنن

واقعن ارزش داره خودمونو بدبخت کنیم؟

اگه سو استفاده جنسی نشه!

 اگه یکی ار دو طرف کارشون به خود کشی نکشه

اگه افسردگی نگیرن و از درس و زندگی زده نشن یا سنگ دل نشن!

که خیلیا اونطوری میشن!

یاد و فکر و محبت های طرف قبلی از ذهنشود بیرون نمیره به باعث میشه تو زندگی از همسرش کم بزاره  بلاخره توی اون دوستی محبت هایی را بیهوده صرف یه چیز بی مصرف کرده و میشه گفت قلبش پر شده و دیگه جا نداره و این باعث میشه زندگی را برای خودش و همسرش سخت تر کنه و از اون لذت نبره و ممکنه به جدایی بکشه! دلیل این که در تهران بیشترین آمار طلاق را داریم همینه ...

داستان دوستی دختر و پسر زیر را خونید

در ادامه مطلب بخوانید



ادامه مطلب ...

یکی از قوانینی که خداوند برای کاعنات تاین کرده قانون بازگشت است

هرچه در دنیا کنی به خود انسان باز می گردد اگر امکانش باشد در همین دنیا اگر نباشد در دنیای دیگر نتیجه اش را می بیند چه خوبی چه بدی اما خداوند مژده این را داده که خوبی ها را چند برابر به خودمان باز گرداند این قانون مانند جاذبه همیشه برای همه بر قرار است اطمینان داشته باشید هیچ کس خوشبخت واقعی نمیشود مگر با خوشبخت کردن دیگران یا حداقل آرزوی خوشبختی برای دیگران

این داستان واقعی را بخوانید

او کاری جز فریب دختران نداشت . با سخنان شیرین و وعده های دروغینش آنان را گول می زد ووقتی به مرادش می رسید به دنبال دختر  دیگری می افتاد ، این عادتش بود ، نه دینی و نه حیایی او را از این کار باز می داشت . او مثل حیوان خونخواری شده بود که بدون هدف در صحرا به دنبال طعمه ای می گشت که گرسنگیش را با آن بر طرف کند.
در یکی از گردش هایش دختری که فریب امثال او را می خورند به دامش افتاد. شماره تلفنش را به او داد و تماسهای آغاز شد او با شیرین زبانی هایش دختر را در عالمی از عشق دوستی و عاطفه فروبرد وتوانست با مکر و حیله قلبش را به خود مشغول سازد و به این ترتیب دختر شیفته اش شد.
آن پسر فرومایه بعد از اینکه دختر باورش نموده و وقت آن رسیده تا قصدش را عملی کند خواست تا او را مثل بقیه ببلعد ولی دختر قبول نکرد و گفت: آنچه بین من و توست عشق پاکی است فقط با ازدواج قانونی و شرعی می توان به آن دست یافت، اوسعی کرد دختر را فریب دهد اما دختر ممانعت می کرد. جوان احساس کرد این بار شکست خورده وتصمیم تا انتقام بگیرد و به او درسی بدهد که هرگز فراموش نکند، پس به او تلفن کرد و شروع کرد به ابراز دلتنگی و از عشق و دوستی و دلباختگیش برای او سخن گفت و گفت که قصد دارد از او خواستگاری کند، چون نمی تواند فراق و دوریش را تحمل کند چرا که او برایش اکسیزن است که اگر تنفس نکند می میرد.
دختر ساده فریبش را خورد وحرفایش را باور کرد و در مقابل او نیز دلتنگیش را ابراز داشت، این پسر مدام با دختر تماس می گرفت تا علاقه  اش را نسبت به خود بیشتر کند و به دختر وعده داد تا به خواستگاریش خواهد آمد، ولی اموری هست که باید باهم در میان بگذارند و مسائلی هست که نمی تواند از طریق تلفن آنها را مطرح سازد، پسر توانست از این طریق او را قانع سازد تا به ملاقاتش بیاید دختر نیز قبول کرد.پسر  موعد دیدار را فردا صبح در شالیه ی ساحل دریا تعیین نمود.
آن بد ذات حیله گر خوشحال شد و به سرعت نزد دوستان نابابش رفت و به آنها گقت: فردا دختری به شالیه می آید وسراغ مرا می گیرد از شما می خواهم فردا آنجا باشید و وقتی آمد هرکاری که دلتان خواست با او بکنید.
فردا دوستانش مانند سگهای هار نفس نفس می زدند و منتظر طعمه خود  
بودند، بلاخره طعمه از راه رسید و به دنبال صیادش می گشت. دختر درحالی که جوان را صدا می زد وارد شالیه شد، ناگهان مانند وحشی های خونخوار به او هجوم بردند و به نوبت به او تجاوز کردند و آتش شهوتشان را خاموش کردند، و سپس او را به طرز زشت و زننده ای رها کردند و به سمت اتومبیل هایشان به راه افتادند. در این هنگام آن حیله گر خبیث به طرفشان آمد وقتی اورا دیدند با تبسم گفتند: ماموریت همانطور که می خواستی انجام شد.
او خوشحال شد وبه همراه آنان به داخل شالیه رفت تا از دیدن ان بیچاره لذت ببرد و زخم خودش را التیام بخشد چرا که او سد راهش شد وروی حرفش حرف زد. وقتی که دختر را دید نزدیک بود قبض روح شود، شروع کرد به فریاد کشیدن :
ای بدبخت ها چکار کردید... لعنت به شما نامردها ... او خواهرم است ... ای وای برمن.

و از این داستان ها باز هم تکرار خواهد شد

منبع : http://dastane20.loxblog.com

 داستان یک دختر 16 ساله که بخاطر کم محلی خونوادش خودشو بدبخت کرد

اگه پدر مارد شما هم بتون کم محلی میکنن این داستان را پرینت بگیرید بدید بشون متمعنم تاسیر داره

در محوطه اداره آگاهی نیروی انتظامی، دختر و پسر جوانی توسط مأموری به یکی از شعبه های آگاهی هدایت می شدند. آثار ترس در چهره پسر مشخص بود، و التهاب و شرم در رفتار دخترک دیده می شد. در حرکات آنان دقیق شدم. دخترک سعی می کرد از جوانک فاصله بگیرد، در حالت او تنفر پیدا بود. ولی پسر جوان می کوشید خود را بی تفاوت نشان دهد.

چند لحظه در کنار آنها حرکت کردم. فهمیدم که بحث بر سر اختلافی بود که بین دختر و پسر رخ داده است. وقتی از قضیه پرسیدم؛ دخترک شانزده ساله، داستان زندگی خودش را چنین تعریف نمود:

 

بقیه را در ادامه مطلب تعریف نمود



ادامه مطلب ...

تو جامعه ما بد حجابی خیلی زیاد شده دخترا فکر میکنن اینجوری خشگل تر میشن ولی در واقع زیبایی شیطانیه

اگه کسی لباس زیبا و رنگارنگ و با حجاب بپوشه و خشگل بشه این تحریک کننده نیست و خیلیم خوبه مثل زیبایی طبیعت اما لباس های ناجور و بد حجاب ... این خبر را بخونید

مرد جواني با حالت نگراني به گونه‌اي که کنترل خود را از دست داده بود به نيروي انتظامي مراجعه و اظهار داشت همسرم به طرز فجيعي در منزل کشته شده است. مامورين سريع در محل حادثه حاضر و مشاهده نمودند خانمي در حالي که لباس‌هايش پاره‌پاره شده با ضربات کارد از پا درآمده است. تحقيقات از همسايگان و شوهر وي و هم چنين اثربرداري آغاز شد، نهايتاً مامورين متوجه شدند که از مدت‌ها قبل توسط يکي از جوانان محل براي اين زن-مقتول- مزاحمت‌هايي صورت مي‌گرفته است.در اين خصوص پس از بررسي‌هاي غيرمحسوس مامورين، جوان مذکور را به عنوان مظنون بازداشت و تحت بازجويي قرار داده که وي پس از دروغ‌گويي‌هاي مکرر تسليم شده و با گريه و زاري و استمداد از مأمورين جهت کمک، پرده از روي حقيقت بر مي‌دارد و اظهار مي‌دارد:ماجرا از آن جا آغاز گرديد که اين زن از لحاظ ظاهري با وضع نامناسبي در محل رفت و آمد مي‌نمود که من با مشاهدة او تحريک شده و چندين بار سر راه او حاضر و قصد برقراري ارتباط با وي داشتم که با محالفت شديد او روبه‌رو مي‌شدم و در نهايت يک روز که شوهرش از منزل خارج گرديد من از ديوار وارد منزل شده و قصد انجام عمل منافي عفت داشتم که وي مقاومت نموده و با من درگير شد.در آن لحظه که به هيچ چيز جز دسترسي به او فکر نمي‌کردم وقتي با اين وضعيت مواجه شدم لحظه‌اي حالت جنون به من دست داد، لذا داخل آشپزخانه شده و کاردي برداشتم و او را با چند ضربه از پاي درآوردم

این پست برای دختراییه که فکر میکنن دوست داشتن همه چیزه ... خوودتون بخونید

در باره زندگیتان عاقلانه تصمیم بگیرید نه احساساتی

عصر يکي از روزها، وقتي از مدرسه به خانه آمدم، جز خواهر کوچکم کسي در خانه نبود. يکدفعه صداي زنگ تلفن بلند شد. گوشي را برداشتم. پسر جواني سلام کرد و سپس اظهار آشنايي کرد- تنم لرزيد، دانه هاي درشت عرق بر پروستم پيدا شد و رنگ چهره ام تغيير کرد. من تا آن وقت به خودم اجازه نداده بودم با نامحرم روبرو شوم و با او حرف بزنم.-گوشي را گذاشته و به دنبال کار خود رفتم.

لحظه اي بعد، دوباره تلفن زنگ زد. با ترديد و دودلي گوشي را برداشتم. دوباره صداي همان پسر به گوشم رسيد، که گفت: چرا گوشي را قطع کردي؟ صبر کن مي خواهم با تو حرف بزنم!

آن روز اولين اشتباهم را در اين بازي خطرناک مرتکب شدم. حرفهايش را شنيدم و هيچ نگفتم. از آن لحظه به بعد، همواره در فکر او بودم، که کيست و از من چه مي خواهد؟ هدفش چيست و صدها پرسش ديگر. آن شب تا صبح، انديشه آن جوان از ذهنم بيرون نرفت- ايام جواني بود و هزار پيچ و خم؛ جواني بود و يک دنيا شور و شوق و غرور. جواني بود و انبوه کنجکاوي، و من هم يک جوان بودم!

کل نامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: 13:9 ::  نويسنده : بردیا

اینم یه نامه عبرت آموز دیگه

کی می خواهید احساسات خودتونو کنترل کنید! خودتونو بدبخت نکنید

دختري نوزده ساله هستم که از راه پاکي و شرافت فاصله گرفتم و دل به هوا و هوس خويش سپردم و در دره بندنامي و اعتياد سقوط کردم. نقطه انحراف من از بي تقوايي و چشم چراني آغاز شد، که سرانجام آن بس تلخ و ناگوار بود.

اين نامه را براي جلب ترحم و دلسوزي شما نمي نويسم، چون خود را لايق آن نمي دانم. اما مي خواهم صدايم به گوش دختران ساده لوح برسد؛ شايد آنان فريادم را بشنوند، قصه زندگي ويران شده ام را بخوانند.

از تابستان سال گذشته بود که بيچارگي من شروع شد. به سفر شمال رفته بوديم. مثل پرنده اي آزاد بودم، و همانند برخي از دختران ناآگاه، چشمم در جستجوي چشمي بود که با محبت نگاهم کند.

در يک مهماني جواني نظرم را جلب کرد. من دايم به او نگاه مي کردم، او هم مرتب چشم به من دوخته بود. آشنايي ما با خوشحالي و رضايت دو جانبه شروع شد- و با همين دوستي پنهاني، زندگي آينده ام تباه شد.

چند روزي از دوستي ما بيشتر نگذشته بود. او به گونه اي باور نکردني اعتماد و اطمينان مرا جلب کرده بود. وقتي با هم بوديم، از همه چيز و همه جا سخن مي گفتيم؛ و من بي خبر از همه جا، دور نماي يک زندگي عالي را در کنار او، در ذهنم مجسم مي کردم.

بعداز ظهر يک روز گرم، با هم قدم مي زديم. از بي خوابيهايم، که بر اثر هيجانات خيال بود، براي او حرف زدم، و او با مهرباني بسيار گوش مي داد. وقتي سخنم تمام شد، چند قرص از جيبش بيرون آورد و با لحن بي تفاوتي گفت: من گاهي دچار بيخوابي مي شوم، اما اين قرصها نجاتم مي دهد! و سپس قرصها را در دستم گذاشت.

شب هنگام، دوباره بيخوابي به سرم زد. يکي از قرصها را خوردم- و اين آغاز اعتياد من بود.

بعد از آن که به تهران برگشتيم، دوستي من و او- که فرشته خيالم بود- همچنان ادامه داشت.

شبي در خيابان قدم مي زديم، او سيگاري آتش زد و به من داد؛ با کشيدنش خود را بر فراز ابرهاي آسمان احساس کردم. خلاصه وقتي به خود آمدم، دامن عفتم را نيز آلوده يافتم.

ديگر تمام شد؛ من دروازه هاي سعادت را به روي خود بستم و گرفتار دام شيطان شدم. حالا ديگر يک هروئيني کثيف و آلوده دامن هستم؛ که براي اندکي هروئين، ننگ خود فروشي را بر تن تباه شده ام؛ زده ام...!

هرگز براي من اشک نريزيد.

اما اگر دختر جواني هستيد، نگذاريد که مانند من قرباني شويد؛ و هرگز تجربه تلخ مرا تکرار نکنيد. چشم خويش را پاک نگه داريد؛ از معاشرتهاي ناسالم بپرهيزيد؛ از جاده عفاف و پرهيزکاري دور نشويد، تا به چنگال گرگهاي انسان نما، گرفتار نگرديد.

شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: 13:1 ::  نويسنده : بردیا

خانم فائزه که دختر نسبتاً نجيب وخوبي هم بود، به واسطه عدم رعايت برخي مسائل شرعي و قانوني، در مسير مدرسه با جواني 20ساله و خوش‌تيپ با يکدستگاه اتومبيل پيکان‌کرم‌رنگ که با تزئينات جالبي به شکل اسپرت درآمده بود آشنا شد. ابتداي کار نگاه‌هاي دزدکي توأم با شرم و خجالت از طرف فائزه بود به گونه‌اي که تا نگاهش در چشمان غلام مي‌افتاد قلبش به شدت مي‌تپيد و عرق مي‌کرد؛ همان چشم‌چراني‌هايي که از يک ناشي از غفلت از جمال دل‌آراي خداي جميل و از سوي ديگر ريشة مشغول شدن ذهن و بازداشته شدن از امور اساسي و فريب خوردن و در نهايت افتادن در دام انحرافات جنسي و فساد و بدبختي‌هاي ناشي از آنهاست، از اين رو نگراني خاصي توام با احساس فريب داشت، فريب ظواهر و جاذبه‌هاي مادي و نظر به شخص غلام و غفلت از شخصيت وي.

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

دختري در يک باند فساد دستگير و از وي در خصوص علت حضور در آن باند سوال شد. او عنوان مي‌دارد ماجرا طولاني و اسفبار است و گونه شروع کرد:

در مدرسه و محيط خانه محجوب و ساده به شمار مي‌آمدم،اما در محيط مدرسه و کلاس درس شاهده رفتارهاي ناهنجار بعضي از دانش‌آموزان بودم و آنان هر روز از مسائل خارج از مدرسه و خانه، شرکت در پارتي‌هاي مختلف، پرسه زدن در خيابان و ارتباط با پسران و... گفت و گو مي‌کردند. من که از آنان بيزاري ميجستم با متلک‌هاي گوناگون از جمله «تو امل هستي» و «وامانده از اجتماعي» مواجه مي‌گرديدم. کم‌کم حرف‌هاي آنها در من اثر گذاشته و چندبار به اتفاق آنان همراه با ترس و اضطراب به بعضي از خيابان‌ها و مجتمع‌هاي تجاري که اغلب محل تردد افراد لاابالي بود رفتم.به مرور زمان در وضعيت ظاهري خوش تغييراتي دادم وبراي اين که از دوستانم عقب نمانم و از حالت به اصطلاح امل بودن خارج شوم، با پسري طرح دوستي ريخته و در ادامه، سر از خانه‌هاي مجردي درآوردم و آلوده به مسائل منافي عفت اخلاق شدم و در نهايت با يک باند فساد مرتبط و در اثر ارتباطات نامشروع دچار بيماري گشتم.

نامبرده درتمامي مراحل تحقيق و بازجويي، يک لحظه آرام و قرار نداشت. مرتب اشک مي‌ريخت و غبطه مي‌خورد که چرا زندگي آرام و آبرومند خود را در اثر تحريک چند دختر بي‌تقوا و به دست آوردن خوش‌گذراني موقت و کاذب از دست داده است.به راستي اگر«امل» به معناي دين‌داري، پارسايي عفاف است اين عيب نخواهد بود؛ بلکه يک شرافت بزرگ و افتخارآفرين است.اين است عواقبل زيانبار نداشتن استقلال فکري و شخصيتي، دور بودن از فرهنگ غني قرآني و اسلامي و ارتباط با دوستان فاقد تقوا و پارسايي؛ دوستي‌هايي که ريشه انحرافات جنسي و فساد و اعتياد و... مي‌باشد. با اين که قرآن کريم خطر اين گونه دوستي‌هاي ناسالم را گوشزد فرموده که حقيقت آنها دشمني است و آدمي را از ياد خداوند متعال، تنها سرچشمه زلال و حيات‌بخش و يگانه عامل تکامل و اعتلاي شخصيت و سعادت باز مي‌دارند؛ در نتيجه انسان تشنه کام مي‌ماند و زمينه بدبختي و هلاکت او فراهم مي‌گردد، لذا در سراي آخرت اين دشمني آنها روشن مي‌گردد، جز دوستي‌هايي که براساس تقوا و انسانيت بوده است:

(الا خلاء يومئذبعضهم لبعض عدوم الا المتقيمن)؛ دوستان در آن روز دشمن يکديگرند، مگر پارسايان

بیچاره!!! دخترای زیادی مثل این خانوم هستند که واسه این که بگن از دوستامون کم نمیاریم به چه جاهایی که کشیده نمیشن

 

 

نامه اي به يک دوست
اين نوشته، نامه يک دختر جوان است، که در آغاز آشنايي اش با پسري که هنوز او را نديده و تنها از طريق تلفن با هم آشنا شده اند، نوشته اشت

با نام خدا
زيباترين سلام را بر روي طراوت ترين گلبرگ شقايق، با قلمي از استخوان وجودم، و با جوهري از خون رگهايم برايت مي نويسم؛ و بر بال پرستوي عاشق مي گذارم تا از شهرهاي دلباخته قلبم عبور کند و به تو برسد، شايد که پذيرا باشي.
با ديدگان نافذت به درون دلم بنگر، ببين اين زخمها جانگاهي است که با دست زندگي بر دلم نشسته؛ اين نيز زخمهاي گوارائي است که دست عشق بر آن نهاد.
امشب براي اولين بار غرور مرداه ام در برابر صداي بي تفاوت يک پسر شکست. چون اين نامه را که نشان عجز من است برايت مي نويسم.
در شب اولي که با تو صحبت کردم، هر چه بيشتر با هم صحبت مي کرديم فکر مي کردم باهات آشنا هستم؛ فکر مي کردم ديدمت؛ فکر مي کردم تو هموني هستي که سالهاست در خيال خودم تصويرش را مي کشيدم.
ولي همش فکر بود، چون ما دخترها عادت کرده ايم خيال باف باشيم. و در برابر هر چيز احساس زنانه مان گل مي کند، و اجازه نمي دهد درست فکر کنيم.
البته شب اول فکر مي کردم تو هم مثل پسرهاي ديگر هستي، صداي سرد تو چنان در گوشم سوت مي کشيد که فکر مي کردم تو دوست داري اذيتم کني، و احساس منو زير پاهاي قويت از بين ببري.
در همان روز که صداتو شنيدم فهميدم تو کي هستي؛ هموني که بعدها به خاطر پست ترين خواهش هات سر فرو مي آورم و اطاعت مي کنم.
يادم وقتي پنج روز نتوانستم باهات صحبت کنم، چنان رنگم زرد شده بود، که همه به مادرم مي گفتند چي به روز اين آورده اي. خلاصه خاطرات خوشي بود.
در روزهاي اول حرفاتو باور مي کردم؛ ولي وقتي مي ديدم با افراد ديگر هم همينطور هستي، يک نوع تشويش و نگراني وجودم را مي گرفت.
ولي بازهم به خودم نهيب مي زدم.
يادم براي اين باهات آشنا شدم چون دوستي ايده آل براي من شدي، و اصلاً فکرش را نمي کردم با هم صميمي بشيم و همش مي گفتم: آيا من دختر ايده آلش هستم؟ يا به هر طريقي مي خواستم از راز دلت باخبر بشم. يا اينکه ازت بخواهم، که از من بخواهي دوست داشتن را يادت بدم.
خلاصه هزار جور فکر تو سرم رژه مي رفت.
اصلاً دوست نداشتم اذيت کنم؛ ولي وقتي باهات حرف مي زدم مي خواستم يک جوري ذهنتو تحريک کنم. بچه هاي مدرسه به من مي گفتند: خيلي خشک و بي رحم! مي گفتند واقعاً راست مي گي کسي را دوست نداري.
ولي من تو را دوست داشتم، اما بروز نمي دادم. البته مثل اونها هم نبودم که بيست روز يک بار، يک دوست پسر انتخاب کنم.
اصلاً نمي دانم چرا هيچ حرفي در دلم نفوذ نمي کرد. ولي امان از روزي که آدم غرورش خورد بشه، قلبش بشکنه؛ از روي لجبازي دوست داره همه کاري بکنه.
من ديگه اون دختري نيستم که از روي منطق و از روي ديد خوب به همه چيز نگاه مي کنه. و از اين نامه اين منظور ندارم که از خودم تعريف کنم ولي برايت تعريف مي کنم که چرا تو به اين صورت در دلم آشيانه کردي...
يادم يروز دوستم به يکي مي گفت: نمي داني رؤيا مخ يکي کار گرفته، چه جورم. دوست مي گفت: دلم مي سوزه براي بنده خدا.
ولي دلم مي خواست به اونها بگم: اين برعکس.
براي يک لحظه اشک توي چشمام جمع شد، چون ياد نامه هايي که برايت نوشته بودم، افتادم. شروع کردم به گريه کردم. تو خيلي بدي، عقلت پسري با شخصيت را نشون مي دهد، قلبت تهي از همه چيز. زبانت مثل شيريني، که خوردن داشته باشه. تو خيلي شيريني، شيرين تر از شکر، لايقي که برات بخوانم:
نگاه گرم تو چه مهربونه مثل تک ستاره هاي آسمونه
خنده هاي تو پيام آور شادي لبت، نيشکر خوب جنوبه
دوست دار تو

با خواندن اين نامه، شايد اندکي روشن شود که چگونه صحبتهايي کوتاه، مي توانند بر قلب هاي عاطفي دختران تأثير گذارد و ادامه آن صحبتها باعث تغيير شرنوشت آنها شود. و احياناً آنان را به پرتگاه سقوط بکشاند.

پسر ها مواظب باشید 
 

شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: 11:44 ::  نويسنده : بردیا

این نامه را یه دختر قبل از خودکشیش نوشته

قابل توجه این که وضع مالی این دختر هم خوب بوده

تحقيقات علمي و تجربه نشان داده است که بسياري از جنايت ها و خيانت ها بدست کساني انجام مي شود که از کانون گرم خانواده محروم بوده اند. و بهره اي از محبت دلسوزانه والدين نبرده اند.
نقش عواطف در زندگي انسان بسيار مهم و سازنده است. بدون عواطف گرم حقيقي، زندگي زنان، مردان، دختران و پسران و همه طبقات اجتماع فلج مي گردد، و گاهي نيز اين عقب افتادگي عاطفي به خود سرکشي مي انجامد.
نامه اي که پس از خودکشي يک دختر به دست آمده، اين حقيقت را به روشني آشکار مي سازد:
آقاي دکتر عزيز!
 

-اين نامه موقعي به دست شما مي رسد که ديگر من زنده نيستم. قصه اي که براي شما مي نويسم، جرياني است که هيچ کس از آگاه نيست؛ و از شما نيز مي خواهم که به مادرم چيزي نگوييد، چون گناه من به گردن اوست.
آري مادرم گناهکار است. او زني خشن، خودپسند، سختگير و بي رحم است. براي تربيت من که تنها فرزندش بودم، رنج بسيار کشيد. او مادر من بود، معلم من بود، ولي هرگز نخواست دوست من باشد. حتي هنگام بلوغ جرأت نکردن از آن حادثه که براي هر دختري رخ مي دهد، با او حرفي بزنم.
و روزي رسيد که اين کمبود را ديگري جبران کرد. من که تشنه محبت بودم، دست پر مهر او را به گرمي فشردم و به رويش آغوش گشودم. يقين دارم دختران محبت ديده، هرگز دچار اين لغزش نمي شوند؛ کسي که در خانه اش چشمه آب حيات دارد، به دنبال سراب نمي رود.
او به من قول ازدواج داد. من ديوانه وار عاشقش شدم، او هم خود را دلباخته و بي قرار من نشان مي داد. نتيجه را شما خود مي توانيد حدس بزنيد. آنچه نمي بايست واقع شود، اتفاق افتاد...!
يک ماه بعد از کاميابي، او از من گريخت و سردي نشان داد. من در آتش سوزنده اي مي سوختم، و جرأت نمي کردم اين موضوع را با مادرم در ميان بگذارم.
سه ماه گذشت، بالاخره يک روز- که ديدم پدر و مادرش از خانه خارج شدند- به سراغش رفتم.
در زدم؛ خودش در را به روز من گشود. تا مرا ديد خواست در را ببندد، اما من خود را لاي دو لنگه در انداختم و وارد شدم.
گريه کنان گفتم: چرا با من چنين کدي؟ وحشيانه بازوي چپم را گرفت و از خانه بيرونم انداخت و گفت: برو گمشود دختر نانجيب! تو را اصلاً نمي شناسم! و سپس در خانه را بست.
گريه و زاري نتيجه اي نداشت، به خانه رفتم؛ اما جرأت گفتم آن واقعيت را نداشتم- زيرا مادرم را دوست خود نمي شناختم.
آقاي دکتر!
من دختري تنها بودم و از محبت مادر بهره اي نبردم. از اين رو، خيلي زود به دام فريب جواني زيباصورت، اما زشت سيرت، گرفتار شدم و گوهر عفت خود را از دست دادم. خيلي زود به بن بست رسيدم و به انتهاي راه زندگي...
آقاي دکتر!
ديگر چيزي نمي نويسم، چون هيچ کس نمي تواند اندوه بزرگ مرا درک کند. اين نامه را نوشتم تا عبرتي باشد براي دختران ساده دل، که به مصيبت من گرفتار نشوند.
 

جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 22:5 ::  نويسنده : بردیا

در خصوص این موضوع چند نکته اساسی را متذکر شوم :
1 -  اینکه چرا بخش قابل توجهی از جوانان امروز ما درگیر روابط با جنس مخالف گردیده اند محتاج تحلیل و بررسی مستقلی ست که من پیش تر از این در درسی با همین عنوان به زمینه ها و آثار آن اشاره کرده ام . اما آنچه در این مقال قابل اعتناست نتایج پنهانی ست که این ارتباطات برای فرد جوان از هر دو جنس و نظام اجتماعی به بار می آورد که لازم است بطور گذرا به آن اشاره ای داشته باشم :
الف / افزایش سن ازدواج در جوانان -  بر خلاف آنچه بخشی از جوانان بویژه دختران گمان کرده اند که از راه برقراری ارتباط با جنس مخالف می توان زمینه آشنایی و شکل گیری یک ازدواج را فراهم ساخت ، وجود این ارتباطات باعث شده که میل و انگیزه ازدواج و نیز قدرت تصمیم سازی نسبت به آن در جوان و بویژه پسران رو به زوال گذاشته شود . پسری که بدور از هر زحمت و تلاش و برنامه ای و بدون فراهم ساختن زمینه های ازدواج و همراه کردن خانواده در تصمیم به ازدواج ، براحتی می تواند با دختری تماس برقرار کند ( که عمدتاَ به لایه های درونی تر این تماس هم کشیده می شود ) چرا خودش را در فرآیند ازدواجی قرار بدهد که محتاج مقدماتی ست و زحماتی ؟ .
علاوه بر این، این مسیر برای جوان عادتی درست می کند که تصمیم به ازدواج را به انحراف می برد . شما فکر می کنید علیرضا اصلاَ به ازدواج هم فکر می کند وقتی مهرانه بعدی در دو قدمی اش آماده و مشتاق ارتباط است؟!

همش تقصیر دختراست که دوست پسرا میشن 

ادامه مطب را هم بخونید



ادامه مطلب ...

 این نامه مهرانه به نامرد رویا هاشه 

بخدا از این پسر ها فراونه حواستون باشه

سوختم! سوختم...
مي‌فهمی؟ آتيش گرفتم، شعله ور شدم، درست مثل چوب خشکی که روش نفت بريزن و بعد؛ فقط يه جرقه! می فهمی چی ميگم؟ نه! نميفهمی، هيچ وقت نفهميدی. همیشه، هميشه فرار کردی، دروغ بودی، پشت شخصيتای مختلف پنهون شدی... تو بهترين جرقه بودی، يه جرقه کوچيک برای يه آتیش بزرگ؛ و بعد... من خاکستر شدم!
هيچ وقت، هيچ وقت نخواستی بفهمی، نخواستی بفهمی که من اون روزا، اون روزای سخت بعد از اينکه اون بيماری لعنتی بابامو زمين گير کرد چه حالی داشتم، چقدر تنها بودم، چقدر خسته بودم...
پشتم، کمرم شکسته بود... بابام، بزرگترين و استوار ترين تکيه گاهم حالا برای کوچک ترين کاراش نياز به ديگران داشت... و من... ديگه نميتونستم به اون تکيه کنم. تو اون روزای سخت، تو اون روزای تلخ، ديدن تو برام بهشت بود، يه هديه الهی بودی... می فهمی؟ ميفهمی؟ ميفهمی؟ من نياز به تکيه گاه داشتم. يه نياز بزرگ... يه خلا تو دلم بود، يه... تو برام شدی تکيه گاه، تو اوج روزای تلخم. وقتی ديدمت ، تو همون سکوت، تو همون لحظه های بی صدا؛ يه حس، يه چيزی قلقلکم داد... بعد خيلی آروم، مثل يه درخت... نه! مثل يه علف هرز رشد کرد، بزرگ شد، بزرگتر، بزرگتر... تو نديدی!
نفهميدی! تو دنبال آرزوهای خودت بودی، خواسته های خودت... تو هيچ وقت هيچی واست مهم نبود، يه کس يا يه چيز برای تو تفاوت چندانی نداشت، تو فقط يه وسيله ميخواستی، يه پل که تو رو به آرزوهات برسونه... مهم نبود که اين وسيله چی سرش مياد، برای تو، فقط آرزو های خودت مهم بود!
من بهت تکيه کردم، دورت چرخيدم، نوازشت کرم، بوسيدمت... ولی همشه از راه دور؛ با يه دنيا عشق، آرزو... رويای رسيدن، با تو بودن، با تو موندن... 

بیچاره مهرانه و مهرانه ها

ادامه مطلب را حتما بخونید

 



ادامه مطلب ...

 سلام دوستان عزیزم



لطفا اگه مطلبی، مقاله ای، سوالی، تجربه ای چیزی در باره موضوعات وبلاگ دارید برام ایمیل کنید یا در نظرات بنویسید تا در وبلاگ قرار بدم و همه استفاده کنن 

هر کس کمک کنه لینکش رنگی تو وبلاگ قرار میگیره

email: jikooooooly@gmail.com

bardiya3@aol.com



 اگر هم به نظرتون مطلاب مفیده در خبر نامه عضو شوید تا مطالب جدید براتون ایمل بشه

من از طرف لوکس بلاگ از همه دوستانی که لینک بودن حالا نیستن

نظر داده بودن حالا ندادن

عضو خبر نامه بودن حالا نیستن عذر خواهی میکنم

لوکس بلاگ همرو پاکید

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
آخرین مطالب
پیوند ها


 
 
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است